جرمت چیست که یک ملت نام تو را فریاد میزند؟
جرمت چیست که مادری با فرزند ۷ ماهه مریضش که مشکل مالی دارد به سراغ تو می آید؟
جرمت چیست که هواداران دو آتشه تیم رقیبت تو را عاشقانه دوست دارند؟
جرمت چیست که وقتی یک استادیوم نام تو را میخواند صدای ورزشگاه را از تلویزیون نمیشنویم؟
جرمت چیست که همین فضای مجازی روزهاست از ۸ پر شده؟
ما فکر نمی کنیم فقط یک مچ بند سبز جرم تو باشد ..
جرم تو اسطوره بودن است
اینها از اسطوره می ترسند
این عادت این جماعت است
آنها از تختی ترسیدند ... از حجازی ترسیدند
از تو می ترسند .... از تو می ترسند...!!!
 
 
بر و بچه پرسپولیسی سلام
 
خوبین؟
 
نمیدونم برنامه ی نود و دیدین یا نه
 
من که با دیدنش اعصابم حسابی بهم ریخت
 
بچه ها لطفا برای همایت از اسطورمون (علی کریمی)
 
نظر بدین.
ممنون.

[ چهار شنبه 23 مرداد 1392برچسب:عاشق علی کریمی,,

] [ 20:44 ] [ shahla ]

[ ]

جدیدترین مدل جهت رسیدن به کسی که دوستش دارید!!!
 

[ سه شنبه 15 مرداد 1392برچسب:من که امتحان نکردم میخواین شما امتحانش کنید,

] [ 4:22 ] [ shahla ]

[ ]


لطفا بدون تعصب و از دیدگاه عقلانی مطالعه کنید.
 
خاطره‌ای از آیت‌الله برقعی قمی:
آیت الله علامه برقعی قمی در خاطرات خود می نویسد در خاطرم هست كه روزي به قصد عيادت از بيماري در صف اتوبوس منتظر بودم كه ناگهان يك ماشين شخصي جلوي من توقف كرد و سرنشين آن مرا به اسم صدا زد و گفت:
آقاي برقعي بفرماييد بالا، نگاه كردم ديدم واعظ معروف آقاي فلسفي است، سوار شدم، پس از سلام و احوالپرسي، ايشان گفت: آقاي برقعي كجاييد چه مي‌كنيد؟ خبري از شما نيست؟
گفتم: جناب فلسفي به سبب عقايدم تقريبا خانه نشين شده ام و اگر مي دانستيد كه عقايدم چيست، شايد مرا سوار نمي كرديد،
گفت مگر شما چه مي گوييد؟
گفتم: من مي گويم روضه خواني حرام است، كمك به روضه خواني حرام است پول دادن براي آن حرام است،
گفت: چرا؟
گفتم چون روضه خوان‌ها آنچه را كه مي گويند اكثرا ضد قرآن است و در واقع با پيامبر و ائمه دشمني مي كنند.
آقاي فلسفي گفت: حتي من! و پرسيد: آيا منبرهم حرام است؟
گفتم: آري حرام است،
گفت: چرا؟
براي تفهيم مطلب به او، گفتم آقاي فلسفي يادتان هست در دهه عاشورا دربازار به منبر رفته بودي؟
گفت: آري،
گفتم من يكي از همان روزها كه ازبازار رد مي شدم صداي شما را شناختم و ايستادم كه سخنان شما را بشنوم وشنيدم كه مي گفتي امام در شكم مادرش همه چيز را مي داند،
گفت: بله، اين موضوع در روايات ما ذكر شده (مقصود فلسفي رواياتي بود كه دلالت دارد برعلم امام قبل از تولد، از جمله رواياتي كه مي گويند امام در شكم مادر ازطريق ستونهاي نور كه در مقابل اوست همه چيز را مي بيند!).
گفتم ولي اين مطلب اولا ضد قرآن است كه مي فرمايد: «والله أخرجكم من بطون أمهاتكم لاتعلمون شيئا = خداوند شما را در حالي كه هيچ چيز نمي دانستيد، از شكم مادرانتان خارج ساخت»[15] ثانيا شما در آخرهمان منبر گريز به صحراي كربلا زدي و گفتي هنگامي كه امام حسين (ع) به طرف كوفه مي آمد، حر جلوي او را گرفت و مانع شد كه امام به كوفه برسد، امام ناگزير راه ديگري را در پيش گرفت و «حر» نيز آنها را دنبال مي كرد تا اينكه به جايي رسيدند كه اسب امام (ع) قدم از قدم برنداشت و هر چه امام ركاب زد و كوشيد و نهيب زد و هي كرد، مركبش حركت نكرد، امام ماند متحير كه چرا اسب حركت نمي كند، در آنجا عربي را يافت امام او را صدا زد و از او پرسيد: نام اين زمين چيست؟ عرب جواب داد غاضريه (قاذريه)، امام حسين(ع) سؤال كرد: ديگر چه اسمي دارد؟ عرب گفت: شاطيءالفرات، امام پرسيد: ديگر چه اسمي دارد؟ گفت: نينوا، امام پرسيد: ديگر چه اسمي دارد؟ گفت: كربلا، امام حسين(ع) فرمود: هان، من از جدم شنيده بودم كه مي فرمود خوابگاه شما كربلاست.   سپس به فلسفي گفتم: آقاي فلسفي اين امامي كه شما در ابتداي منبر مي گفتي در شكم مادر همه چيز را مي داند و قرآن مي خواند، چطور به اينجا كه رسيد اول اسبش فهميد و آن سرزمين را شناخت و بعدا امام (ع)، تازه آنهم پس از پرسيدن از يك نفر عرب بياباني، محل را شناخت؟! جناب فلسفي اين چه امامي است كه شما ساخته ايد كه نعوذ بالله اسبش پيش از او مطلع مي شود؟! آيا اين است حب ائمه؟ آيا اينست معارف اسلام؟ چرا در مورد روايات بيشتر دقت و تأمل نمي كنيد؟





[ سه شنبه 15 مرداد 1392برچسب:جالب بود,,

] [ 4:17 ] [ shahla ]

[ ]

 

 

هــمـانـطـورکــه خــوردن شــراب حــرام اســت ،

خــوردن غــصـه هــم حـــرام اســت 

و خـــوردن هـیـچ چــیـز مــثـل خــوردن غــصـه حــرام نــیـسـت .
...

 

اگـر مــا فـهـمیدیــم کــه جـهان دار عــالم اوســت دیــگـر چـه غصــه ای بــایـد بخـــوریـم ؟

 

 

 

Inline image 1

 

 

 

"دکتر الهی قمشه ای"

 

 

 

[ چهار شنبه 9 مرداد 1392برچسب:,

] [ 4:42 ] [ shahla ]

[ ]

 
در یکی از روزهای سرد ماه ژانویه و در یکی از محلات فقیرنشین در شهر واشنگتن دی.سی صبح زود که مردم آن منطقه که اکثرا یا کارگر معدن بودند و یا صاحب مشاغل سیاه از خانه هایشان بیرون زدند تا یک روز پر از رنج و مشقت دیگر را آغاز کنند٬ زنان و مردانی کهتفریح و لذت در زندگیشان نامفهوم بود و به قول معروف آنها زندگی نمیکردند بلکه به اجبار زنده بودند تا ریاضت بکشند که نمیرندآن روز نیز آن مردم بینوا در حالی که خیلی هایشان کارگر روزمزد بودند و نمی دانستند آیا امشب هم با چند دلار به خانه بازمیگردند و یا باید با دست خالی به خانه های نکبت زده شان بروند و از فرزندانشان خجالتبکشند خود را برای روزی مشقت بار آماده می کردند که ناگهان صدای ویولن زیبایی از گوشه یک خرابه به گوش رسید آوای ویولن آنقدر زیبا و مسحور کننده بود که پای آن مردم فقیر از رفتن باز ماند اکثرا آنها  بااینکه می دانستند اگر دیر برسند جریمه می شوند بدون توجه به این مشکل در آن خرابه که اندازه یک سالن کنسرت بود جمع شدند و حدود دو ساعت و نیم با گوش دادن به آن آهنگهای زیبا و استثنایی اشک ریختند خندیدند به خاطراتشان فکر کردند و
سرانجام نیز ویولونیست خیابانی که مردی 35 ساله بود کارش تمام شد ویولن خود را برداشت و آماده رفتن شد اما در همین حال و احوال تشویق بی امان مردم  همه آنها را به صف کرد و به همگی که حدود 300 نفر بودند نفری 5 دلار داد و سپس درحالیکه برای آنان بوسه می فرستاد سوار تاکسی شد و رفت تا مردمان فقیر از فردا  این ماجرا را همچون افسانه به دوستانشان بگویند
اما در آن روز هیچکس نفهمید ویولونیست 35 ساله کسی نیست جز جاشوا بل یکی از بهترین موسیقی دانان جهان که 3 روز قبل بلیت کنسرتش هرکدام 100 دلار به فروش رفته بود فردای آن روز جاشوا به یکی از دوستانش که از این موضوع با خبر شده بود گفت من فرزند فقرم آن روز وقتی در کنسرت فقط مردم ثروتمند را دیدم از خودم خجالت کشیدم که فقیران را از یاد برده ام
به همین خاطر به آن محله فقیرنشین رفتم و همان کنسرت دو ساعت و نیمه را تکرار کردم بعد هم وقتی یادم آمد اکثر آنها به خاطر من باید جریمه شوند  تمام پولی را که
از کنسرت نصیبم شده بود را میان آنها تقسیم کردم و چقدر هم لذت بردم
 




[ چهار شنبه 9 مرداد 1392برچسب:ای جانم,,,,

] [ 4:40 ] [ shahla ]

[ ]

 
 
 
 زمان ما حمومم نميرفت ..حالا ببين به كجا رسیدهه
.
 
.
 
.
 
.
 
.
.
.
.
.
.
.
.
.

[ سه شنبه 8 مرداد 1392برچسب:,

] [ 18:6 ] [ shahla ]

[ ]

بارها شنیده ایم که بسیاری میگویند : مردم چرا اینطوری شده اند؟ یا : بد دوره زمونه ای شده!!!؛ من مدتی در پی این بودم، که ببینم واقعا چه شده؟ اما به سرعت فهمیدم که چیزی نشده ، این مردم همان مردم اند و دوره زمونه هم عوض نشده -- دلایل بسیاری بر این مدعا دارم. اما اکنون یک حجت بر من نمایان شد که آن دوشعر از فردوسی بزرگ و ملک الشعرای بهار است این اشعار نشان میدهد که در زمان این دو شاعر هم مردم ما مثل امروز بودند -- این دود سیه فام که از بام وطن خاست از ماست که بر ماست!!
 
 
 
فردوسی
 
در این خاک زرخیز ایران زمین
نبودند جز مردمی پاک دین
همه دینشان مردی و داد بود
وز آن کشور آزاد و آباد بود
چو مهر و وفا بود خود کیششان
گنه بود آزار کس پیششان
همه بنده ناب یزدان پاک
همه دل پر از مهر این آب و خاک
پدر در پدر آریایی نژاد
ز پشت فریدون نیکو نهاد

>
بزرگی به مردی و فرهنگ بود
>
گدایی در این بوم و بر ننگ بود
کجا رفت آن دانش و هوش ما
که شد مهر میهن فراموش ما
که انداخت آتش در این بوستان
کز آن سوخت جان و دل دوستان
چه کردیم کین گونه گشتیم خار؟
>
خرد را فکندیم این سان زکار
>
نبود این چنین کشور و دین ما
کجا رفت آیین دیرین ما؟

>
به یزدان که این کشور آباد بود
همه جای مردان آزاد بود
در این کشور آزادگی ارض داشت
کشاورز خود خانه و مرز داشت
گرانمایه بود آنکه بودی دبیر
گرامی بد آنکس که بودی دلیر
نه دشمن دراین بوم و بر لانه داشت
نه بیگانه جایی در این خانه داشت
از آنروز دشمن بما چیره گشت
که ما را روان و خرد تیره گشت
از آنروز این خانه ویرانه شد
که نان آورش مرد بیگانه شد
چو ناکس به ده کدخدایی کند
کشاورز باید گدایی کند

>
به یزدان که گر ما خرد داشتیم
کجا این سر انجام بد داشتیم

>
بسوزد در آتش گرت جان و تن
به از زندگی کردن و زیستن
اگر مایه زندگی بندگی است
دو صد بار مردن به از زندگی است
بیا تا بکوشیم و جنگ آوریم
برون سر از این بار ننگ آوریم
 
 
 
ملک الشعرای بهار
 
در محرّم ، ایرانیان خود را دگرگون مي كنند
از زمين آه و فغان را زيب گردون مي كنند
 
گاه عريان گشته با زنجير ميكوبند پشت
گه كفن پوشيده ،‌ فرق خويش پرخون مي كنند
 
گه به ياد تشنه كامان زمين كربلا
جويبار ديده را از گريه جيحون مي كنند
 
وز دروغ كهنه ي « يا لیتنا كنّا معك»
شاه دين را كوك و زينب را جگرخون مي كنند
 
خادم شمر كنوني گشته، وانگه ناله ها
با دو صد لعنت ز دست شمر ملعون مي كنند
 
بر “يزيد” زنده ميگويند هر دم، صد مجيز
پس شماتت بر يزيد مرده ی دون مي كنند
 
پيش ايشان صد عبيدالله سر پا، وين گروه
ناله از دست “عبيدالله مدفون” مي كنند
 
حق گواه است، ار محمد زنده گردد ورعلي
هر دو را تسليم نوّاب همايون مي كنند
 
آيد از دروازه ی شمران اگر روزي حسين
شامش از دروازه ی دولاب بيرون مي كنند
 
حضرت عباس اگر آيد پی يك جرعه آب،
مشك او را در دم دروازه وارون مي كنند
 
گر علي اصغر بيايد بر در دكانشان
درد و پول آن طفل را يك پول مغبون مي كنند
 
ور علي اكبر بخواهد ياري از اين كوفيان
روز پنهان گشته، شب بر وي شبيخون مي كنند
 
لیک اگر زین ناکسان خانم بخواهد ابن سعد
خانم ار پیدا نشد، دعوت ز خاتون میکنند
 
گر يزيد مقتدر پا بر سر ايشان نهد
خاك پايش را به آب ديده معجون مي كنند
 
سندی شاهک بر زهادشان پیغمبر است
هی نشسته لعن بر هارون و مامون میکنند
 
خود اسيرانند در بند جفاي ظالمان
بر اسيران عرب اين نوحه ها چون مي كنند؟
 
تا خرند اين قوم، رندان خرسواري مي كنند
وين خران در زير ايشان آه و زاری مي كنند
 
 
 
 
 
 




[ سه شنبه 8 مرداد 1392برچسب:,

] [ 18:4 ] [ shahla ]

[ ]


پیش از اینها...

پيش از اينها خاطرم دلگير بود


از خدا، در ذهنم اين تصوير بود

آن خدا بي رحم بود و خشمگين

خانه اش در آسمان، دور از زمين

بود، اما در ميان ما نبود


مهربان و ساده و زيبا نبود
در دل او دوستي جايي نداشت
مهرباني هيج معنايي نداشت
هرچه مي پرسيدم، از خود، از خدا
از زمين، از آسمان، از ابرها
زود مي گفتند: اين كار خداست


پرس و جو از كار او كاري خطاست
هر چه مي پرسي، جوابش آتش است
آب اگر خوردي، عذابش آتش است
تا ببندي چشم، كورت مي كند


تا شدي نزديك، دورت مي كند
كج گشودي دست، سنگت مي كند
كج نهادي پاي، لنگت مي كند

با همين قصه، دلم مشغول بود
خوابهايم، خواب ديو و غول بود
خواب مي ديدم كه غرق آتشم
در دهان شعله هاي سركشم


در دهان اژدهايي خشمگين
برسرم باران گُرزِ آتشين
محو مي شد نعره هايم، بي صدا
در طنين خنده خشم خدا...


نيت من، در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه مي كردم، همه از ترس بود
مثل از بركردن يك درس بود
مثل تمرين حساب و هندسه
مثل تنبيه مدير مدرسه


تلخ، مثل خنده اي بي حوصله
سخت، مثل حلّ صدها مسئله
مثل تكليف رياضي سخت بود
مثل صرف فعل ماضي سخت بود

تا كه يك شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد يك سفر
در ميان راه، در يك روستا
خانه اي ديديم، خوب و آشنا


زود پرسيدم: پدر اينجا كجاست ؟
گفت: اينجا خانة خوب خداست !
گفت: اينجا مي شود يك لحظه ماند
گوشه اي خلوت، نمازي ساده خواند
باوضويي، دست و رويي تازه كرد
با دل خود، گفتگويي تازه كرد

گفتمش: پس آن خداي خشمگين
خانه اش اينجاست ؟ اينجا، در زمين ؟
گفت: آري، خانه او بي رياست
فرشهايش از گليم و بورياست
مهربان و ساده و بي كينه است
مثل نوري در دل آيينه است


عادت او نيست خشم و دشمني
نام او نور و نشانش روشني
قهر او از آشتي، شيرين تر است
مثل قهر مهربانِِ مادر است

دوستي را دوست، معني مي دهد
قهر هم با دوست، معني مي دهد
هيچ كس با دشمن خود، قهر نيست
قهري او هم نشان دوستي است ...

تازه فهميدم خدايم، اين خداست
اين خداي مهربان و آشناست
دوستي، از من به من نزديكتر
از رگ گردن به من نزديكتر

آن خداي پيش از اين را باد برد
نام او را هم دلم از ياد برد
آن خدا مثل خيال و خواب بود
چون حبابي، نقش روي آب بود
مي توانم بعد از اين، با اين خدا
دوست باشم، دوست ، پاك و بي ريا

مي توان با اين خدا پرواز كرد
سفره دل را برايش باز كرد
مي توان در باره گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
چكه چكه مثل باران راز گفت
با دو قطره، صدهزاران راز گفت
فروغ فرخزاد







[ سه شنبه 8 مرداد 1392برچسب:,

] [ 17:59 ] [ shahla ]

[ ]

روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسیار دردش آمد ...
 
 
یک روحانی او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای!
 
 
یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!
 
 
یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد!
 
 
یک یوگیست به او گفت :
 
 
این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند!!!
 
 
یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت!
 
 
یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!
 
 
یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده
 
 
بودند پیدا کند!
 
 
یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است!
 
 
یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهایت رو بشکنی!!!
 
 
سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد...!

 

 

[ دو شنبه 7 مرداد 1392برچسب:,

] [ 1:47 ] [ shahla ]

[ ]

يكي از اساتيد دانشگاه خاطره جالبي را كه مربوط به سالها پيش بود نقل ميكرد:


"چندين سال قبل براي تحصيل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد
ايالات متحده شده بودم،
سه چهار ماه از شروع سال تحصيلي گذشته بود كه يك كار گروهي براي دانشجويان تعيين

شد كه در گروه هاي پنج شش نفري با برنامه زماني مشخصي بايد انجام ميشد.


دقيقا يادمه ازدختر آمريكايي كه درست توي نيمكت بغليم مينشست و اسمش
كاترينا بود پرسيدم كه براي اين كار گروهي تصميمش چيه؟


گفت اول بايد برنامه زماني رو ببينه، ظاهرا برنامه دست يكي از دانشجوها
به اسم فيليپ بود.


پرسيدم فيليپ رو ميشناسي؟


كاترينا گفت آره،همون پسري كه موهاي بلوند قشنگي داره و رديف جلو ميشينه!


گفتم نميدونم كيو ميگي!


گفت همون پسر خوش تيپ كه معمولا پيراهن و شلوار روشن شيكي تنش ميكنه!


گفتم نميدونم منظورت كيه؟


گفت همون پسري كه كيف وكفشش هميشه ست هست باهم!


بازم نفهميدم منظورش كي بود!


اونجا بود كه كاترينا تون صداشو يكم پايين آورد و گفت فيليپ ديگه، همون
پسر مهربوني

كه روي ويلچير ميشينه...


اين بار دقيقا فهميدم كيو ميگه ولي به طرز غير قابل باوري رفتم تو فكر،


آدم چقدر بايد نگاهش به اطراف مثبت باشه كه بتونه از ويژگي هاي منفي و نقص ها چشم

پوشي كنه...


چقدر خوبه مثبت ديدن...


يك لحظه خودمو جاي كاترينا گذاشتم ، اگر از من در مورد فيليپ ميپرسيدن و فيليپو

ميشناختم، چي ميگفتم؟


حتما سريع ميگفتم همون معلوله ديگه!!


وقتي نگاهكاترينا رو با ديد خودم مقايسه كردم خيلي خجالت كشيدم...


شما چي فكر ميكنيد؟


چقد عالي ميشه اگه ويژگي هاي مثبت افراد رو بيشتر ببينيم و بتونيم از نقص
هاشون چشم پوشي كنيم"

خانه تكاني باورها

تأثیر حرف دیگران بر ما





[ دو شنبه 7 مرداد 1392برچسب:,

] [ 1:31 ] [ shahla ]

[ ]

گوشه ی چشماتون و بکشید تا متن عکس و بخونید

[ دو شنبه 7 مرداد 1392برچسب:,

] [ 1:9 ] [ shahla ]

[ ]

[ پنج شنبه 3 مرداد 1392برچسب:,

] [ 17:57 ] [ shahla ]

[ ]

[ چهار شنبه 2 مرداد 1392برچسب:خودم:1,خورشید البته جزواینا نیست-2,باران و دریا,

] [ 19:54 ] [ shahla ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه

كد موسيقي براي وبلاگ